سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

92/5/2
7:3 ع

هولطیف الخبیر

به جای مقدمه:

هنوز خاطره آن بعد از ظهر پاییزی از یادم نمی‌رود که سجادی، معلم میانسال لاغر اندام بالا بلند شیرازی، چوب خراطی شده ذراعی خود را بین دو دست، رد و بدل می‌کرد و با صدای دو رگه تریاک نشسته‌اش سر اون سه تا نوجوون بچه سال دانش آموز، فریاد می‌کشید: "پدرتون رو در می‌آرم، آدمتون می‌کنم، تا کتک نخورید که آدم نمی‌شید!

آفتاب بی رمق آبان ماه، خودش رو به زور از تک درخت چنار کهنسال مدرسه ما، بالا می‌کشید و رد عبورش روی شیشه‌های کوچک رنگی پنجره کلاس، جا می‌انداخت و گله به گله، کف کلاس و روی میزهای مدرسه و گهگاه، لباس بچه‌ها رو نقاشی می‌کرد. محصل بودیم و فقط دو، سه سال با آرم شاهنشاهی بالای کتاب‌های مدرسه، درس خواندیم و حالا مانده بود چند سالی که تصویر شاه و فرح، از آغاز کتاب ها ـ زبان درآورده و خنده دار ـ تصویر روزهای اول انقلاب ما را در دست دود و آتش، قاب بگیرد.

... و تا انقلاب، بی توجه به رسم تقویم ها، بهمن و بهار را با هم، همسایه کند، چند ماهی فرصت بود که آن هم به تعطیلی گذشت و مدرسه ابتدایی "مشعل هدایت"، خیابان مختاری تهران که ما، در آن درس می خواندیم، با چنار کهنسال و سرسره سیاه و رنگ و رو رفته و کلاس های بدون غریو دانش آموزش، تنها ماند تا دوباره بهار بیاید و نیمکت های چوبی و بی جان هم مثل درخت های ریشه در خاک، جان بگیرند، از حضور دانش آموزهای شیطان و ورپریده ای که همه شلوغی شان، ماش در خودکار بیک کردن بود یا با صفحه وسط دفتر مشق، موشک درست کردن! که آن هم باید درست وسط توضیح درس شاه و میهن، بخورد توی سر معلم بدقلقی مثل آقای سجادی!

یادم است آبان ماه بود؛ یک روز پنجشنبه که ایوب می گفت، دستش گردن جمعه است و البته این، خود جوازی بود برای جدی نگرفتن درس و حضور معلم در سر کلاس!

سه نفر بودند آن سه دانش آموز که همیشه مثل سه شاخه از یک درخت، کنار هم بودند؛ یکی شان ایوب بود، پسر حمدالله دوچرخه ساز، که باباش با عرقچین و کم حرفی و اخمش، تو محل، معروف بود؛ البته هم اخمش و هم، صدای اذانش که هر سحر، ول می شد تو کوچه های تنگ جنوب شهر، تا وقت ملاقات خدا را یادآوری کند.

ایکی، اکبر قاسم پناهی بود که باباش، سرگرد ارتش بود و دو سال، غیبت او، حرف خلع لباسش را دهان به دهان، در محل می چرخاند و سومی هم من؛ عابر بی خستگی کوچه های کودکی که هنوز هم فکر می کنم، دنیا با تمام بزرگی اش، همان خیابان باریکی است که "امیریه" را به "شاپور" وصل می کند و در یکی از بن بست هایش، خانه پدری است که تنها همین درس را از زندگی بلد بود و به ما، منتقل کرد: "حق الله و حق الناس و حق النفس را، بموقع، پرداخت کنید".

ایوب، با پیکری که مداد ترکش ها و تیرها، هاشورش زده بود، مکرر، مجروح شد و بالاخره، در مجنون، جا موند. پیکر ایوب را فرشته ها، تشییع کردند؛ این را قاسم می گفت که خودش، تخریبچی بود و دل نترسش را گذاشت وسط، تا روی میدان مین را کم کند. قاسم، الان استاد دانشگاه است و با یک چشم، دانشجوهاش را نگاه می کند و هر چقدر که دست راست مصنوعیش، سرد باشه، دلش گرمه... قاسم، یه جانبازه.

و من هم از میان همه آرزوهای پدرم که می خواست پسرش از باشگاه فردوسی (سر مهدیخانی) کشتی گیر، بیرون بیاد، یا بشه وکیل دادگستری که حق مظلوم را از ظالم بگیره، یا بشه روحانی که چراغ دین تو دل مردم، روشن کنه، شدم مجری تلویزیون. حالا با خودم کشتی می گیرم؛ کلمه ها، برنده می شوند و من، بی آنکه خبر داشته باشم، یک موقع به خودم آمدم که فهمیدم مجری تلویزیون، هم وکیله و هم روحانی... باور کردم مجری تلویزیون، وکیل بی واسطه همه مردم سرزمین خودش، به شمار می آید و همین تلویزیون، اگر درست بهار و غمخواری فراخوانده شود، منبر رسایی خواهد بود که حوض فیروزه ای برنامه سحرش، قادر است، ده ها بحرالعلوم را در خود، جای دهد و چقدر زمان گذشت تا من بفهمم تلویزیون، دستگاهی نیست که بیننده با یک لیوان چای، در مقابلش به خواب رود؛ تلویزیون باید مخاطب را از خواب، بیدار کند!

من، ایوب، قاسم و صدها نفر از نسلی که ایران در فریاد آزادیخواهی خودش در سال 57، بیرون داد، با ترکه آقای سجادی، آدم نشدیم! معلم ما مهربان بود. معلم ما ترکه تنبیه به دست نمی گرفت. معلم ما، مشق های پرمشقتمان را با خودکار قرمز بی تفاوتی، خط نمی کشید؛ معلم ما، انقلاب بود.

آقای دکتر دارابی!

سلام

این نامه، رنگ روزهای آخر زمستان را به خود گرفته و همچون آدم سرما زده ای که دستان خودش را "ها" می‌کند و به گرمی نشسته در پشت در منزل، امیدوار است، سخت دلبسته اعتنای فرهنگی شماست؛ اعتنایی که تار تنهایی جمعی فرهنگی را جدی بگیرد و با مضراب محبتی، بنوازد خاطر جماعتی را که پیاده نظام، لشکر برنامه سازان سیما، محسوب می شوند و در این خط مقدم نبرد ـ بی هیچ ساز و یراقی از توجه، آموزش، همدلی و مراقبت و البته بدون افتخار و عزت ـ می میرند و فراموش می شوند... و اگر اقبال، یارشان شود که در مثلث بدنامی، بدگمانی و بدعاقبتی، نمره اعتبار ملی شان، صفر نشود (!) دست کم از دایره دید بیننده، کنار می روند و دیگر کسی آنها را به یاد نمی آورد! نام این طایفه که سخت ترین مسئولیت برقراری ارتباط با مخاطب را بر عهده دارند، مجری است.

عنصری که در همه تلویزیون های دنیا، ثروت و سرمایه یک رسانه تصویری به شمار می آید؛ شخصیتی که نماینده فضیلت های یک ملت است و به برکت آنتن های ماهواره ای (که نمی شود چشم حقیقت بین بر آنها بست) می توان در قیاسی جهانی، قد و قواره مجری ایرانی را با دیگر مجریان، اندازه گرفت و از فاصله میان آنها ـ نه به کم توانی و کم هوشی و کم دانشی، مجری خودمان ـ که از پایگاه حمایتی و دست ارزشگذاری که پشت و پناه دیگر مجریان در تلویزیون های جهان است (و در تلویزیون ما نیست!) از فقدان توجه رسانه ملی ما، نسبت به این گنجینه های فرهنگ و هنر، که نامشان مجری است؛ غصه خورد.

 

آقای دکتر دارابی!

روز سه شنبه، دوم شهریور ماه سال 1389 به اتاق معاون سیما آمدید. این سیزده طبقه آجر سه سانتی سیما، مادر مهربانی است که بسیاری از تولیدگران تلویزیون را در آغوش گرفته. همه طیف ها، فکرها و سلیقه ها، زیر همین سقف رشد کرده و بالیده اند و نیست در قبیله برنامه سازی سیما، همکاری که هفته ای چند بار، پایش به این سرای سختکوشی، باز نشود و باز، حدیث غمبار عده ای را بشنوید که نامشان مجری است و هر چند، جدیت پخش و ارایه یک برنامه تلویزیونی با حضور آنها آغاز می شود، کسی ایشان را جدی نمی گیرد!

شما با تلویزیون، و مقوله مظلوم فرهنگ و ارتباط بیگانه نبودید. از همان عهد جهاد سازندگی و جهاد مدارس کشور را یادمان هست تا رسیدن به صندلی معاون پارلمانی صدا و سیما و دست گرفتن امور شهرستان های این سازمان... تا قائم مقامی رادیو و تلویزیون و به جا گذاشتن نمایه مطلوبی از حضور فرهنگی؛ بنابراین، می توان قد کشید. آری، وقتی اصحاب مطبوعات و خبرگزاری ها، معاون سیمای ما را به قلم پ‍ژوهش و درنگ انقلابی، کنار رویدادهای زمانه می شناسند که گاه، با "زیتون سرخ" و "سیاستمداران اهل فیضیه"، رخ نمودید و گاه با "سفر کربلا" و "چکاد اندیشه".

اینها را گفتم که بدانید آگاهم به سرّ ضمیر مدیری که جلوتر از آنکه معاون سیما باشد، در دل برنامه سازان این قاب تماشا، به دلواپسی های فرهنگی، معروف شده و در سابقه جبهه فرهنگی اش، هم تک تیرانداز توانمندی بوده و هم، خط شکن غبار فتنه!

اما حاج علی دارابی، بد است اگر ما، دشمن خارجی را بشناسیم، اما برای تربیت سرباز و رزم آور فرهنگی و رسانه ای‌اش نکوشیم. عیب است اگر عنوان کنیم، این رزمنده ها که نامشان مجری است و 48 درصد از فضا و فرصت آنتن های زنده را در اختیار دارند، در هر مناسبت شادی و سوگواری، زودتر از عالم و خطیب و کارشناس، روی آنتن، به بیان احساس می پردازند، خشابشان از آموزش و عنایت و خاکریزشان از استواری و استقامت، خالی، عاری و ناتوان است!

سال ها خون دل خورده او تا اینک به عنوان معلم آموزش گویندگی و اجرا، سکه سخنم را بخرند و سوغات تجربه ام را به خانه ببرند. تمام این مدت که سر کلاس، در مسیر دو طرفه دادن توشه و سابقه (و گرفتن اشتیاق و علاقه) حرف زدم، یاد داده و یاد گرفته ام: "گوینده ای که متن مکتوب را به ملفوظ و مجری ای که ملفوظ را به مفهوم، تبدیل می کند، باید در جریان "به گزینی علمی، تست عملی، آموزش و سپس، پرورش، قرار گیرد تا جرأت صحبت کردن روی آنتن را پیدا کرده و بتواند آبروی رسانه ملی را در داوری عموم مردم، حفظ کند".

در کلاس، به داوطلبان این رشته عرض می کنم که گویندگی و اجرا هم علم است، هم فن و هم هنر؛ علم است، چون دانش و تخصص می خواهد، فن است چون با هر نوبت اجرا (و هر ماه و هر سال) حتما صفحه تجربه ای به کتاب دانایی مجری و گوینده اضافه می شود و هنر است، چون عمیقا با مهارت های ارتباطی و دانش و هنر ارتباطی در تعامل است.

از این همه سال، بوییدن گل های خرد و پوییدن راه های طلب، نکته هایی طلایی به دست آورده ام که برای هر کدامشان می توان ساعت ها و بلکه فصل ها، با رویکردی نوآورانه سخن گفت. نظیر آنکه:

ـ هر نوبت اجرا، مثل شب خواستگاری مجری و گوینده، به شمار می آید.

ـ لحظه مرگ یک مجری، زمانی است که دیگران هم مثل او صحبت کنند.

ـ گوینده حقیر و مجری فقیر، کسی است که جیب دانایی او از شعر و قصه و خبر و لطیفه، تهی باشد.

ـ تحقیق و مطالعه برای مجری و گوینده مثل نفس کشیدن است.

ـ یک گوینده و مجری خوب، هیچ گاه نمی گوید همه کارها و ظرافت های اجرای گویندگی را بلدم؛ مثل یک ناجی غریق که هیچ گاه نمی گوید از آب نمی ترسم. نام این حس عجیب، "ترس مقدس" است که در همه رادیوها و تلویزیون های جهان از آن، به ابتدایی ترین حس احترام به مخاطب، شنونده و بیننده یاد می کنند.

آقای دکتر دارابی!

مجریان و گویندگان سازمان صدا و سیما، وظیفه انتقال دستورها و دیدگاه های سازمانی را به وجه پادگانی به عهده ندارند و هیچ گاه هم، از آن ها چیزی دیگری خواسته نشده است. وظیفه ایشان، "ابلاغ پیام" است و "ابلاغ" شرط درست رساندن پیام به شمار می آید. پس باور کنیم که مجریان و گویندگان، "رسولان رسانه" هستند. شما را به خدا بگویید، راستی برای تربیت، حفظ، ارتقا و نهایتا گنجینه شدن و در یادها ماندن آن ها، چقدر تلاش کرده ایم؟

شما که به معاونت سیما آمدید، حس غریبی در دل مجریان تلویزیون پدید آمد و این را می شد از پیامک های دور و دیدارهای نزدیک، دریافت؛ حسی نظیر یک آرزو که انشاالله از این به بعد، جایگاهی برای اعتمادسازی و والایی مقام مجریان پدید خواهد آمد. اینکه میان نوآمدگان این رشته رسانه ای و پیش کسوتان، تفاوت قایل شد و این که شکر و آجر هم، در مملکت ما طبقه بندی دارند (!) ولی مجری و گوینده، از نظام طبقه بندی شغل، بیمه، به کارگیری منضبط، ثبات شغلی و بسیار چیزهای دیگر که می توان نام آن را آرام و امنیت گذاشت، محرومند و این حرمان، آقا و خانم مجری ما را همچون درخت های بی باغبان مانده در بیابان، به تنهایی و هجران، عادت داده و غمگنانه تر اینکه، هیچ کس این دردها را جدی نمی گیرد.

و این بیچاره ترین (مجری) مجبور است، همواره در چند ضلعی نامنظم سلیقه های کیلویی و مطالبات وجبی برخی مدیران گروه ها و تهیه کننده ها، دست و پا بزند و بدین ترتیب، یا در آشپزخانه های بی کدبانوی شبکه پنج، "دکتر نظری" شود یا در شاهنامه های بی رستم فوتبال، "فردوسی پور"! و در معنوی ترین حالت می شود "فرزاد جمشیدی" که حکم زولبیا بامیه سیما (!) را پیدا کرده و جز، در ماه مبارک رمضان، ذایقه مدیران سازمان را برای همکاری، تحریک نمی کند!

آقای دکتر دارابی!

شما آمده اید تا به این ماجراهای تلخ، پایان دهید؛ یا نه! دست کم نخستین گام را که برداشته اید؛ منظورم همان روز پنجشنبه، دوازدهم اسفند ماه 1389 است که نخستین دیدار مجریان سیما با شما برگزار شد. از همین کلمه "نخستین" می شد، یقین پیدا کرد که برای 31 سال فعالیت سیمای جمهوری اسلامی ایران، این "نخستین دیدار" چقدر تلخ و پرسش برانگیز است!

در آن نشست، هم مدارا کردید و هم مدیریت. تبسم کردید و گویا، پاره ای سخنان دل آزار را نشنیدید. بچه های دلگیر را مثل پدری که پس از سال ها اجاق خانه اش را روشن کند، دوباره جمع کردید. همه، گفتند و شما دیدید روی کدام بصل النخاع، دست گذاشته بودید! با این همه (و با همه تیرهای طعنه فرزاد حسنی و تلخند اقبال واحدی و ردّ غصه های در گلو مانده گیتی خامنه ای) باز شما، لوح تقدیر به دست دادید. مجریان را "نگین انگشتری" رسانه ملی، خطاب کردید. از هم افزایی، سخن به میان آوردید؛ درویشی کردید... و "هو" کشیدید بر چهره غم ها و البته، چه خوب که برای فردای کار اجرا، از همه، یاری خواستید.

اما جناب معاون سیما!

مبادا این نهالی که کاشته اید، در تندباد روزهای سخت و پر مشغله ای که برایتان فراهم می کنند (!) بی مراقب و غمخوار بماند! نکند شما هم چون آقایان مهاجرانی و میرباقری (که ذکر هر دوی ایشان به خیر باد) اسیر جلسات شوید و از یاد ببرید که انبار مهمات شما، خطّ مقدم شما، زرّادخانه زرافشان شما، در دست همین مجریانی است که متأسفانه، در اثر بی توجهی "به پرگویان پر غلط" تشبیه می شوند؛ مضحکه "خنده بازار" خودمان قرار می گیرند و... به قول آن شاعر بزرگ:

ـ این جویندگان شادی، در مِجری آتشفشان ها، این شعبده بازان لبخند، در شبکلاه درد... در برابر تندر می ایستند؛ خانه را روشن می کنند و ... می میرند!

اینک اگر هنوز به خصلت آن که نام بزرگش، نام کوچک شماست (قسم به علی) که نگذارید جریان نحس بی اعتنایی، ستاره سعد و نیکبختی مجریان را دیگر بار و دیگر بار، خاموش کند.

آقای دکتر علی دارابی، معاون محترم سیمای جمهوری اسلامی ایران!

تا دیر نشده، خانه مجریان سیما را سامان دهید. مجریان را از حیث کارآیی، طبقه بندی کنید. مراقب این آمار خطرناک باشید که "نرخ ایام بیکاری مجریان، ده ماه است"؛ یعنی دوست مجری ما پس از یک فصل، اجرا، باید ده ماه، به انتظار بنشیند تا دوباره کاری به او، پیشنهاد شود! و این، در ادبیات کشاورزی، یعنی "علافی" و البته مجری علّاف، پایش به مراسم پاتختی و شادمانی باز، می شود!

اینجاست که سخن اصلی ام را با شما، بازمی گویم؛ مهمترین رسالت من، در این نامه، ابلاغ همین پیام است. به خدای یگانه، سوگند، بهترین باقیات صالحات شما در پست معاونت سیما این است که این "پست" را با "تمبر" توجه به مجریان تلویزیون، زینت دهید. در این جایگاه، برای مجریانی که سال هاست از قاب سیما، دور مانده اند، نامه ای بنویسید.

دلتان برای جواد یحیوی، رضا رشیدپور، داریوش کاردان، وحید جلیلوند و ده ها نفر از این هم‌قطاران که در ایستگاه سلیقه های نابجا، جا مانده اند بتپد. آنها نامشان مجری است؛ چه برای اجرای تلویزیون دعوت بشوند و چه در مراسم خصوصی، استودیوهای شخصی و دی وی دی های خانگی، سر درآورند؛ پس چه بهتر که شما گنجور این سکه های ثروت شوید.

دکتر دارابی!

بنده، هیچ تمتعی از طواف این کلمات، برنمی گیرم، اما از شما می پرسم: آسمانی! ستاره هایت کجا رفته اند؟ راستی، برای آنها که رفتند، چقدر هزینه شده بود و برای آن ها که مانده اند چقدر پرچین دلسوز بر پا کرده ایم، که به یادگار بماند و به روزگار، بپاید؟

آیا تجربه همان یک نفر مجری، (که اقبال ملی هموطنانش را به پای صدای آمریکا، فدا کرد و نفرت ابدی را برای خود خرید) برای ما کافی نیست که اعلام کنیم، جای این مجریان (یا به قول شما، نگین های انگشتری تلویزیون) دستان اهریمن نیست؟ و بگوییم هیچ بستانی جز همین جام جم، برای مجریان ما ـ این گل های فرهنگ و رسانه ـ مفید و موثر و امن نیست؟

آیا نباید نگران بود که ده ها نفر از مجریانی که از سیما به دولت رفتند و مستعجل هم بودند (نظیر زنوزی، رنجبران، بی نیاز... و حتی خود بنده نگارنده) شأنشان از مدیر روابط عمومی فلان دستگاه دولتی بودن، بسیار فراتر است؟!

یادمان بماند گفته امیر کبیر، قهرمان دوران و آینه دق ستمشاهان را که: "اگر نیت یک ساله دارید، برنج بکارید. اگر نیت ده ساله دارید، درخت غرس کنید و اگر نیت صد ساله دارید، آدم تربیت کنید".

مجریان سیما، آدم های با عزتی هستند که مخاطبشان از ده ها منبر، فراتر است. قدر آن ها را بدانید.

پایان نامه است، ولی من می خواهم دوباره، اولش را بخوانید و یاد قصه ما و آقای سجادی بیفتید! آدم های سیما (مجریان تلویزیون) با ترکه تنبیه و صاعقه کم توجهی یا حتی تحریم(!) آدم نشده اند! پس آستین بالا بزنید تا حقوق صنفی و آینده شغلی (امروز رسانه ای و فردای حرفه ای) آنها را تأمین کنید. لطفا امر به ابلاغ فرمایید، مدیران شبکه های تلویزیونی هم مثل سید بزرگوار، عزت الله ضرغامی یا خود شما، سعه صدر، داشته باشند.

نگاه نکنید کدام مجری در کدام مجرا (به دلیل تنگنا یا اشتباه) نفس کشیده؛ از امروز، آغاز کنید. دیروز را خیلی ها، چرک و بد خط نوشتند. به همگان ثابت کنید صدا و سیما، تنها حکم را از رهبر دانای راز نمی گیرد، بلکه خودش هم، خلق محمدی(ص) دارد. پیشانی مجریان را پدرانه ببوسید و آنها را از زیر قرآن دین باوری، وطن دوستی، روحیه انقلابی و باور جهادی، به سلامت، رد کنید.

دکتر دارابی!

معلم شما، سید علی خامنه ای است. کاری کنید و گلی بکارید که اگر معلمتان گفت: "برگه ها، بالا، وقت، تمام است" و شما دانستید که دیگر، معاون سیما نیستید، حتم داشته باشید که عکستان در آیینه قلب ده ها نفر، باقی خواهد ماند؛ آن ها که نام کوچکشان "مجری" است و نام خانوادگی شان "سیمای جمهوری اسلامی ایران".

عمرتان دراز و پر گل

فرزاد جمشیدی
 


پیام رسان

+ چاره ای به جز سکوت نیست ... من که کم سواده بی سواد دوستان که کم سواد آسمان که کم سواد رعد و برق بی سواد موج کم سواد چاره ام به جز سکوت چیست؟ رفته مانده توی صف دوباره اوستاد چاره نیست بی سواد اهل سوت نیست !

+ *نمی دانم چرا این آدمها از هر چیزی حمایت می کنند نسلش منقرض میشود؟! لطفا حمایت نکنید!؛ نه از آواز قناری نه از عرعر خر !!...*

+ در دنیای امروز آنتی ویروسهای کامپیوتری را همان کسانی می نویسند که ویروسها را... در دنیای امروز انحصار تولید داروهای جدید در دست همان کسانی است که در آزمایشگاه های سرّی ویروسهای جدید را تولید می کنند....

+ *ال آه : و آه یعنی عشق و لا ....*

+ سپاسگذارم از دوستان جدیدی که درخواست دوستی دادن

+ *آمــ ـریکـــ ـا* تنها کشوری که از سلاح هسته ای استفاده کرده و بیشتر از همه کشورها سلاح هسته ای در اختیار دارد

+ *آمــ ـریکـــ ـا* تولید کننده اصلی سلاح های میکروبی در جهان

+ اقلا این یک نفر را باید یادتان بیاید ... آن یک نفری که شلوار جین می پوشید و خودتان کشتید یادتان نیست ؟!



+ az darkhasthaye dostiton mamnon 12 nafar taiid shodand....

+ aidetoon bobarak bashE ... az font latin BADAM MIAD ! man in kare nistam....


ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ