بسم الله/ هو المصوّر
عکس.ن: برای مرغ سحر خوش الحان صداوسیما، حاج “فرزاد جمشیدی” عزیز که این روزها خاموش است و برایمان نمیخواند! حالا جای خالی اش را به شدت در قاب شیشه ای ماه خدا حس میکنم…
پ.ن: از آن روزهایی که صبح بخیر ایران شبکه یک، مجری جوان دارای محاسن مشکی را به برنامه های خود آورد نمیدانم چندسال میگذرد؟! اما خوب یادم است که همان بار اول به دلم نشست، زیرا که اخلاق اجرایش با بقیه فرق داشت … شعر و شاعری و گویندگی و اجرا، پیوندی زیبا خورده بود و انگار یک نفر بر آمده از دل مردم و با روحیاتی بسیجی، قلندروار در قاب تلویزیون جای گرفته بود. یک نفر با صدای جمهوری و سیمای اسلامی! و گذشت …
دیماه سال 1382 عکاس یادواره شهدای دانشجوی کشور در شهر مشهد مقدس بودم، حاج فرزاد جمشیدی مجری مراسم بود. از همان یادواره رفاقت کوچکی بین ما شکل گرفت … در طی این سالها هر بار در قاب سیما یا در هر همایش و مراسمی حاج فرزاد را میدیدم، انگار این فرزاد جمشیدی همان فرزاد جمشیدی سال 82 است، نه پیر شده و نه اخلاق و نه تیپ اش عوض میشد … همان آرامی، همان خلق و خو و مرام، همان مجری بسیجی غیرتمندی بود که میشناختمش …
مهرماه سال 1390 در کنار او و حاج شهاب مرادی، داوری نهایی بخش فرهنگی هنری جشنواره رسانه های دیجیتال را در مرکز رسانه های دیجیتال وزارت ارشاد انجام دادیم… فرزاد جمشیدی عوض نشده بود…
ماه رمضان گذشته که زلزله آذربایجان را عکاسی و مستندسازی نمودم، از عکسنوشتهایم از این زلزله در برنامه ماه خدا یاد کرد…
و گذشت و گذشت تا در وبسایت های زرد و خاکستری این مجازآباد آلوده به کین و غیبت و دروغ، اتهامات پوچ و سیاهنمایی بزرگی علیه یک مجری مشهور وارد کرده بودند، انگشت اتهام سوی حاج فرزاد جمشیدی عزیز بود، کسی که سالیان سال از نزدیک و دور میشناختمش … در ذهنم نمیگنجید و نمیتوانستم باور کنم و باورم هم نشد … بارها با او تماس داشتم و پیامک رد و بدل کردیم و برایم ثابت شد که این مرد همانیست که میشناختم … همان مجری با معرفت به اعتماد مردم!
این سالها خیلی از مردمانمان با اجرای شیرین و دلچسبش در برنامه ماه خدای سحرهای رمضان، و یاد خدا در شبهای جمعه با او آشنا شدند … اهل ایمان و مؤمنین واقعی نتوانستند این سیاه نمایی ها و اتهامات را علیه کسی که حرفها و کلام اش از دل برون میآمد و بر دل مینشست و جان کلامش خدایی بود را باور کنند… اما متأسفانه عده ای مریض با آبروی یک مؤمن بازی کردند و صدای خوش طنین مرغ سحرهای رمضان را خاموش کردند…
مدت ها قبل، همان روزهای اتهامات واهی، وقتی شنیدم حاج فرزاد جمشیدی در بیمارستان بستری شده، احوالش را جویا شدم و او اینگونه پاسخم را داد: بسم الله النور … برادر با ایمان، عکاس مسلمان، واجدی جان، سلام. پیامهایت را خواندم و بر دل نشاندم. از دعای خوبانی چون شما، بهترم. تو از ویزور تا واقعیت، از لنز تا ابدیت، با دروغ، مبارزه کردی و من، وظیفه دارم حنجره ی صدا و پنجره ی سیمای خودم را از گرد فتنه، در امان نگاه دارم تا مرغ سحر برای رمضان مؤمنان، باقی بماند. گوینده را به واژه میشناسند و مرا به روزه ی واژه! آموخته ام گاهی وقت ها، سکوت، بهترین فریاد است. برای من، اما، این گاهی وقتها شده همیشه! مرغ سحر، به این زودیها، ناله سر نمیکند! به شهاب جان مرادی سلام مرا برسان و این بیت را برایش بخوان؛ که او بسیار، اهل درد است و طعم تلخ تهمت را میشناسد: پنهان کنید یوسف اندیشه مرا / وقتی که چاه درد، زلیخای تهمت است!… ممنون ام که یادم کردی./
اما او حالا با نامه خداحافظی مدتیست سکوتش را شکسته و فعلا مرغ سحرهای رمضان ما نخواهد بود >>
+++
این را هم بگویم، حاج فرزاد شاید این پست را بخوانی؛ ما و مردمان بیننده و شنونده طی این سالیان به شعور شاعری تو در سحرهای رمضان، روزه هایمان را شروع کردیم، و منتظریم تا دیگربار آن صدای ملی و سیمای اسلامیت را ببینیم و بشنویم؛ شاید کامنتهای این عکسنوشت حرف مرا تأیید کند…
این را نیز با صدای او بشنوید: